| روی تو آرام دلها میبرد | زلف تو زنهار جانها میخورد | |
| تا برآمد فتنهی زلف و رخت | عافیت را کس به کس مینشمرد | |
| منهی عشق به دست رنگ و بوی | راز دلها را به درها میبرد | |
| وقت باشد بر سر بازار عشق | کز تو یک غم دل به صد جان میخرد | |
| بر سر کوی غمت چون دور چرخ | پای کس جز بر سر خود نسپرد | |
| هست دل در پردهی وصل لبت | لاجرم زلف تو پردهاش میدرد | |
| پای در وصل لبت نتوان نهاد | تا سر زلف تو در سر ناورد | |
| گویمت وصلی مرا گویی که صبر | تا دلم آن را طریقی بنگرد | |
| جمله در اندیشه سازی کار وصل | تا تو بندیشی جهان میبگذرد | |
| وعده را بر در مزن چندین به عذر | زندگانی را نگر چون میبرد | |
| گویی از من بگزران ای انوری | چون کنم مینگزرد مینگزرد |