مقالت هیجدهم در نکوهش دورویان

تن چه شناسد که ترا یار کیست دل بود آگه که وفادار کیست
یکدل داری و غم دل هزار یک گل پژمرده و صد نیش خار
ملک هزارست و فریدون یکی غالیه بسیار و دماغ اندکی
پرده درد هر چه درین عالمست راز ترا هم دل تو محرمست
چون دل تو بند ندارد بر آن قفل چه خواهی ز دل دیگران
گرنه تنک دل شده‌ای وین خطاست راز تو چون روز به صحرا چراست
گر دل تو نز تنکی راز گفت شیشه که می خورد چرا باز گفت
چون بود از همنفسی ناگزیر همنفسی را ز نفس وا مگیر
پای نهادی چو درین داوری کوش که همدست به دست آوری
تا نشناسی گهر یار خویش یاوه مکن گوهر اسرار خویش