میان یک دله یاران بسی حکایتهاست | که آن سخن به زبان قلم نیاید راست | |
چه دانم و چه نمایم؟ چه گویم و چه کنم؟ | که جان من ز غم عاشقی بخواهد کاست |
□
فرزند عزیز، قرةالعین کبیر | بادات خدا در همه احوال نصیر | |
بپذیر به یادگار این نسخه ز من | میکن نظری درو ولی یاد بگیر | |
میخواست پدر که با تو باشد همه عمر | اما چه توان کرد؟ چنین بد تقدیر |
□
به طعنه گفت مرا دوستی که: ای زراق | چرا همیشه شکایت کنی ز دست فراق؟ | |
وصال یار نبودت فراق را چه کنی؟ | نشان عشق نداری، چه لافی از عشاق؟ | |
بسی بگفت ازینگونه، گفتمش: بشنو | جواب من ز سر صدق، بیریا و نفاق: | |
تو گیر خود که نبوده است هیچ یار مرا | به هیچ یار نیم در جهان به جان مشتاق | |
خیال چهرهی خوبان ندید چشم دلم | به گوش دل نشنیدم خطاب اهل وفاق | |
گرفتم این همه طامات و زرق تلبیس است | مرا نه بس که به هند اوفتادهام ز عراق؟ |
□
گر چه بیماری ای نسیم سحر | خبر من به مولتان برسان | |
ورچه در خورد نیست خدمت من | به بزرگان خردهدان برسان | |
به زبانی که بیدلان گویند | سخن من بدان زبان برسان | |
خبر از حال من بدان دیده | صبح گاهی به گلستان برسان | |
نغمهی ارغنون نالهی من | بامدادان به ارغوان برسان | |
به جناب بزرگ قدوهی دین | بندگیهای بیکران برسان | |
ور ندانی که: من چه میگویم | یک به یک میکنم، بیان برسان | |
اشتیاقم به خدمتش چندانک | نتوان داد، شرح آن برسان | |
شکر احسان او ز من بشنو | پس بگوش جهانیان برسان |