ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته
|
|
عکس نورت تابشی بر کن فکان انداخته
|
نقشبند فطرتت نقش جهان انگیخته
|
|
بر بساط لامکان شکل مکان انداخته
|
چیست عالم؟ نیم ذره در فضای کبریات
|
|
آفتاب قدرتت تابی بر آن انداخته
|
کیست جان؟ از عکس انوار جمالت تابشی
|
|
چیست تن؟ خاکی درو آب روان انداخته
|
تا شود سیراب ز آب معرفت هر دم گیا
|
|
فیض مهرت قطرهای در کشت جان انداخته
|
کرده عکس روی تو آیینهی دل گلشنی
|
|
بلبل جان غلغلی در گلستان انداخته
|
یک نظر کرده خروش از عالمی برخاسته
|
|
یک سخن گفته غریوی در جهان انداخته
|
ز استماع آن سخن مستان عشقت صبحوار
|
|
جامه پاره کرده و جان در میان انداخته
|
ز آرزوی قرب تو مرغان قدسی هر نفس
|
|
های و هوی فتنهای در آشیان انداخته
|
آفتاب جذبهی تو شبنم اشباح را
|
|
در زمانی از زمین تا آسمان انداخته
|
تا دهد از تو نشانی بینشان آدمی
|
|
در مثال ذات تو وصف نشان انداخته
|
تا به نور روی تو بیند جمال روی تو
|
|
در دو چشمش نور تو کحل عیان انداخته
|
برکشیده بهر مشتی خاک ایوان جهان
|
|
بر بساطش نه سماط و هشت خوان انداخته
|
باد سلطان جلالت در نوشته فرش کون
|
|
سنگ بطلان در سرای انس و جان انداخته
|
در فضای لایزالی کوس قدوسی زده
|
|
گوی در میدان وحدت جاودان انداخته
|
نور قدست خرمن چون و چرایی سوخته
|
|
خنجر وصفت سر وهم و بیان انداخته
|
کم زند تا لاف توحید تو هر کس، غیرتت
|
|
بر سر دار ملامت ریسمان انداخته
|
خود که باشد ذره تا دعوی خورشیدی کند؟
|
|
هیچ دیدی قطره دریا در دهان انداخته؟
|
در حقیقت هستی عالم خیالی بیش نیست
|
|
وین خیالی چند ما را در گمان انداخته
|
کی به انوار تو بینم آخر این ذرات را؟
|
|
باز در کتم تو آری هم چنان انداخته؟
|