پادشاهی قباد چهل و سه سال بود

چو بر تخت بنشست فرخ قباد کلاه بزرگی به سر برنهاد
سوی طیسفون شد ز شهر صطخر که آزادگان را بدو بود فخر
چو بر تخت پیروز بنشست گفت که از من مدارید چیزی نهفت
شما را سوی من گشادست راه به روز سپید و شبان سیاه
بزرگ آنکسی کو به گفتار راست زبان را بیاراست و کژی نخواست
چو بخشایش آرد بخشم اندرون سر راستان خواندش رهنمون
نهد تخت خشنودی اندر جهان بیابد بدادآفرین مهان
دل خویش را دور دارد ز کین مهان و کهانش کنند آفرین
هرانگه که شد پادشا کژ گوی ز کژی شود شاه پیکارجوی
سخن را بباید شنید از نخست چو دانا شود پاسخ آید درست
چو داننده مردم بود آزور همی دانش او نیاید به بر
هرآنگه که دانا بود پرشتاب چه دانش مر او را چه در سر شراب
چنان هم که باید دل لشکری همه در نکوهش کند کهتری
توانگر کجا سخت باشد به چیز فرومایه‌تر شد ز درویش نیز
چو درویش نادان کند مهتری به دیوانگی ماند این داوری
چو عیب تن خویش داند کسی ز عیب کسان برنخواند بسی
ستون خرد بردباری بود چو تندی کند تن بخواری بود
چو خرسند گشتی به داد خدای توانگر شدی یکدل و پاکرای
گر آزاد داری تنت را ز رنج تن مرد بی‌رنج بهتر ز گنج
هران کس که بخشش کند با کسی بمیرد تنش نام ماند بسی