یکی مرد بود از نژاد سران
|
|
هم از تخمهی نامور قیصران
|
برانوش نام و خردمند بود
|
|
زبان و روانش پر از بند بود
|
بدو گفت لشکر که قیصر تو باش
|
|
برین لشکر و بوم مهتر تو باش
|
به گفتار تو گوش دارد سپاه
|
|
بیفروز تاج و بیارای گاه
|
بیاراستند از برش تخت عاج
|
|
برانوش بنشست بر سرش تاج
|
به جای بزرگیش بنشاندند
|
|
همه رومیان آفرین خواندند
|
برانوش بنشست و اندیشه کرد
|
|
ز روم و ز آوردگاه نبرد
|
بدانست کو را ز شاه بلند
|
|
ز روم و ز آویزش آید گزند
|
فرستادهیی جست بارای و شرم
|
|
که دانش سراید به آواز نرم
|
دبیری بزرگ و جهاندیدهیی
|
|
خردمند و دانا پسندیدهیی
|
بیاورد و بنشاند نزدیک خویش
|
|
بگفت آن سخنهای باریک خویش
|
یکی نامه بنوشت پرآفرین
|
|
ز دادار بر شهریار زمین
|
که جاوید تاج تو پاینده باد
|
|
همه مهتران پیش تو بنده باد
|
تو دانی که تاراج و خون ریختن
|
|
چه با بیگنه مردم آویختن
|
مهان سرافراز دارند شوم
|
|
چه با شهر ایران چه با مرز روم
|
گر این کین ایرج به دست از نخست
|
|
منوچهر کرد آن به مردی درست
|
تن سلم زان کین کنون خاک شد
|
|
هم از تور روی زمین پاک شد
|
وگر کین داراست و اسکندری
|
|
که نو شد بر وی زمین داوری
|
مر او را دو دستور بد کشته بود
|
|
و دیگر کزو بخت برگشته بود
|
گرت کین قیصر فزاید همی
|
|
به زندان تو بند ساید همی
|