ای دل ار بند جانانی حدیث جان مکن
|
|
صحبت رضوان گزیدی خدمت دربان مکن
|
زلف او دیدی صفات ظلمت کفران مگوی
|
|
روی او دیدی حدیث لذت ایمان مکن
|
کفر و ایمان هر دو از راهند جانان مقصدست
|
|
بر در کعبه حدیث عقبهی شیطان مکن
|
چون عطارد گر نخواهی هر زمانی احتراق
|
|
چون بنات النعش جز در گرد خود جولان مکن
|
گر زحیزی خیره گردی روی زی نادان میار
|
|
چون بضاعت زیره داری روی زی کرمان مکن
|
سر این معنی ندانی گرد این دعوی مگرد
|
|
راستی بوذر نداری دوستی سلمان مکن
|
مل چو زان لب خواستی جز سینه مجلسگه مساز
|
|
گل چو زان رخ یافتی جز دیده نرگسدان مکن
|
بر یمین و بر یسار تو دو دیو کافرند
|
|
چون فرشته خو شدی این هر دو را فرمان مکن
|
اندرین ره با تو همراه ست پیری راست گوی
|
|
هر چه گوید آن مکن، ز نهار زنهار آن مکن
|
صحبت حور ارت باید کینهی رضوان مجوی
|
|
تخت ری خواهی خلاف تاج اصفاهان مکن
|
تا چنو تاجی بود بر فرق اصفاهان مدام
|
|
چون خرد در سر، درو سازند پس شاهان مقام
|
آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخدای
|
|
آنکه مر اهل عجم را اوست حالی رهنمای
|
هست هم خلق کسی کز مهر او آمد به دست
|
|
هست هم نام کسی کز بهر او دارد به پای
|
هشت خلد و هفت کوکب شش جهات و پنج حس
|
|
چار طبع و هر سه نفس و هر دو عالم یک خدای
|
زو گزیدهتر نبیند هیچ کس معنی گزین
|
|
زو ستودهتر نیابد هیچ کس مردمستای
|
شعر او پرورده باشد همچو ابروی چگل
|
|
قافیتها دلربای و تنگ همچون چشم فای
|
مادح و ممدوح را چون او ندیدم در جهان
|
|
در سخن معنی طراز و در سخا معنی فزای
|
نیست گردد بی گمان از خاطر او حشو و لحن
|
|
آب گردد استخوان ناچار در حلق همای
|
شعر او بینی جهانی آید اندر چشم تو
|
|
همچنین بودست آن جامی که بد گیتی نمای
|