آن شاخ عطا بخش که در باغ شریعت
|
|
با نفع تراز وی به گه جود بری نیست
|
بی خدمت او در تن یک جان عملی نیست
|
|
بی مدحت او در دل یک تن فکری نیست
|
نام عمر از عدل بلندست وگر نی
|
|
یک خانه ندانم که در آنجا عمری نیست
|
از روزه و از گریه چو یک کام و دو چشمش
|
|
در بادیهی تقوا خشکی و تری نیست
|
آری چه عجب زان که چو جد و پدر او
|
|
کس را به جهان اکنون جد و پدری نیست
|
علم و خردش بیشترست از همه لیکن
|
|
در دیدش بیشرمی و در سر بطری نیست
|
ای قدر تو گشته سفری در ره دانش
|
|
کو را بجز از حضرت جنت حضری نیست
|
در آب فنا غرق شد از زورق کینه
|
|
آن دل که درو ز آتش مهرت شرری نیست
|
بگداخت حسود تو چو در آب شکر زآنک
|
|
در کام سخن به ز زبانت شکری نیست
|
چشم بد ما باد ز تو دور که از لطف
|
|
یک چیز نداری که درو زیب و فری نیست
|
المنهلله که درین جاه تو باری
|
|
نفعست جهان را و کسی را ضرری نیست
|
در عین بهشتی تو هم اینجا و هم آنجا
|
|
کاندر دل تو از حسد کس مقری نیست
|
داری خرد و علم و سخا لیک بر عقل
|
|
در طبعت از این بیحسدی به هنری نیست
|
نه هر که برآمد بر کرسی امامت
|
|
نه هر که کند بانگی آنجا حشری نیست
|
کرسی چکند آنکه ندارد خبر از علم
|
|
خورشید چه سود آن را کو را بصری نیست
|
خورشید جهان کی شود از علم کسی کو
|
|
در شب چو مه او را بر خواندن سهری نیست
|
علم و خرد واصل همی باید ورنه
|
|
خود مایهی شوخی را حدی و مری نیست
|
فتوی دهی و علم همی گویی و لیکن
|
|
با کس ده و پنجیت نه و شور و شری نیست
|
هر کس نبود چون تو گه علم ازیراک
|
|
صد بحر به نزدیک خرد چون شمری نیست
|
خود دور بیانصافان بگذشت درین شهر
|
|
زیرا به جان چون شه ما دادگری نیست
|