مدح یوسف‌بن احمد مسعود شاه

آن شاخ عطا بخش که در باغ شریعت با نفع تراز وی به گه جود بری نیست
بی خدمت او در تن یک جان عملی نیست بی مدحت او در دل یک تن فکری نیست
نام عمر از عدل بلندست وگر نی یک خانه ندانم که در آنجا عمری نیست
از روزه و از گریه چو یک کام و دو چشمش در بادیه‌ی تقوا خشکی و تری نیست
آری چه عجب زان که چو جد و پدر او کس را به جهان اکنون جد و پدری نیست
علم و خردش بیشترست از همه لیکن در دیدش بی‌شرمی و در سر بطری نیست
ای قدر تو گشته سفری در ره دانش کو را بجز از حضرت جنت حضری نیست
در آب فنا غرق شد از زورق کینه آن دل که درو ز آتش مهرت شرری نیست
بگداخت حسود تو چو در آب شکر زآنک در کام سخن به ز زبانت شکری نیست
چشم بد ما باد ز تو دور که از لطف یک چیز نداری که درو زیب و فری نیست
المنه‌لله که درین جاه تو باری نفعست جهان را و کسی را ضرری نیست
در عین بهشتی تو هم اینجا و هم آنجا کاندر دل تو از حسد کس مقری نیست
داری خرد و علم و سخا لیک بر عقل در طبعت از این بی‌حسدی به هنری نیست
نه هر که برآمد بر کرسی امامت نه هر که کند بانگی آنجا حشری نیست
کرسی چکند آنکه ندارد خبر از علم خورشید چه سود آن را کو را بصری نیست
خورشید جهان کی شود از علم کسی کو در شب چو مه او را بر خواندن سهری نیست
علم و خرد واصل همی باید ورنه خود مایه‌ی شوخی را حدی و مری نیست
فتوی دهی و علم همی گویی و لیکن با کس ده و پنجیت نه و شور و شری نیست
هر کس نبود چون تو گه علم ازیراک صد بحر به نزدیک خرد چون شمری نیست
خود دور بی‌انصافان بگذشت درین شهر زیرا به جان چون شه ما دادگری نیست