در تهنیت جشن مهرگان و مدح سلطان مسعود غزنوی

شاد باشید که جشن مهرگان آمد بانگ و آوای درای کاروان آمد
کاروان مهرگان از خزران آمد یا ز اقصای بلاد چینستان آمد
نه ازین آمد، بالله نه از آن آمد که ز فردوس برین وز آسمان آمد

مهرگان آمد، در باز گشائیدش اندرآرید و تواضع بنمائیدش
از غبار راه ایدر بزدائیدش بنشانید و به لب خرد بخائیدش
خوب دارید و فراوان بستائیدش هر زمان خدمت لختی بفزائیدش

خوب داریدش کز راه دراز آمد با دو صد کشی و با خوشی و ناز آمد
سفری کردش و چون وعده فراز آمد با قدح رطل و قنینه به نماز آمد
زان خجسته سفر این جشن چو باز آمد سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد

نگرید آبی وان رنگ رخ آبی گشته از گردش این چنبر دولابی
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی
یا چنان زرد یکی جامعه‌ی عتابی پر ز برخاسته زو، چون سر مرغابی

وان ترنج ایدر چون دیبه‌ی دیناری که بمالی و بمالند و بنگذاری
زو به مقراض ارش نیمه دو برداری کیسه‌ای دوزی و درزش نپدید آری
وانگه آن کیسه ز کافور بینباری در کشی سرش به ابریشم زنگاری

نار مانند یکی سفر گک دیبا آستر دیبه زرد، ابره‌ی آن حمرا
سفره پر مرجان، تو بر تو و تا بر تا دل هر مرجان چو للکی لالا
سر او بسته به پنهان ز درون عمدا سر ماسورگکی در سر او پیدا

نگرید آن رز، وان پایک رزداران درهم افکنده چو ماران ز بر ماران
دست در هم زده چون یاران در یاران پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران