در وصف خزان و مدح سلطان مسعول غزنوی

خیزید و خز آرید که هنگام خزانست باد خنک از جانب خوارزم وزانست
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست گویی به مثل پیرهن رنگ‌رزانست
دهقان به تعجب سر انگشت گزانست کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار

طاووس بهاری را، دنبال بکندند پرش ببریدند و به کنجی بفکندند
خسته به میان باغ به زاریش پسندند با او ننشینند و نگویند و نخندند
وین پر نگارینش بر او باز نبندند تا بگذرد آذر مه و آید (سپس) آذار

شبگیر نبینی که خجسته به چه دردست کرده دو رخان زرد و برو پرچین کردست
دل غالیه فامست و رخش چون گل زردست گوییکه شب دوش می و غالیه خوردست
بویش همه بوی سمن و مشک ببردست رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار

بنگر به ترنج ای عجبی‌دار که چونست پستانی سختست و درازست و نگونست
زردست و سپیدست و سپیدیش فزونست زردیش برونست و سپیدیش درونست
چون سیم درونست و چو دینار برونست آکنده بدان سیم درون لل شهوار

نارنج چو دو کفه‌ی سیمین ترازو هردو ز زر سرخ طلی کرده برونسو
آکنده به کافور و گلاب خوش و لل وانگاه یکی زرگر زیرک‌دل جادو
با راز به هم باز نهاده لب هر دو رویش به سر سوزن بر آژده هموار

آبی چو یکی جوژک از خایه بجسته چون جوژگکان از تن او موی برسته
مادرش بجسته سرش از تن بگسسته نیکو و باندام جراحتش ببسته
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته وآویخته او را به دگر پای نگونسار

وان نار بکردار یکی حقه‌ی ساده بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده
لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده توتو سلب زرد بر آن روی فتاده