ز هم پرواز اگر مرغی فتد دور
|
|
قفس باشد به چشمش گلشن حور
|
گرش افتد به شاخ سرو پرواز
|
|
نماید شاخ سروش چنگل باز
|
رمد طبعش ز فکر آب و دانه
|
|
ارم باشد برا و صیاد خانه
|
نهد گل زیر پا آسیب خارش
|
|
نماید آشیان سوراخ مارش
|
نه ذوق آنکه افشاند غباری
|
|
کشد مرغوله ای در مرغزاری
|
نه آن خاطر که برآزاده سروی
|
|
کند بازی به منقار تذوری
|
ز باغ و راغ در کنجی خزیده
|
|
سری در زیر بال خود کشیده
|
دل شیرین که مرغی بسته پر بود
|
|
پرش ساعت به ساعت خسته تر بود
|
ز بس غم شد بر آن مرغ غم آهنگ
|
|
سرا بستان خسرو چون قفس تنگ
|
دگر مرغان پر اندر پر نواساز
|
|
غم دل بسته او را راه پرواز
|
ز ناخوش بانگ آن مرغان گستاخ
|
|
بر آن شد تا پرد زان گوشهی کاخ
|
نهد بر شاخساری آشیانه
|
|
شود ایمن از آن مرغان خانه
|
ز کار خویش بردارد شماری
|
|
کند کاری که ماند یادگاری
|
به پرگاری کشد طرح اساسی
|
|
که از کارش کند هر کس قیاسی
|
به شغلش خویش را مشغول دارد
|
|
ز خسرو طبع را معزول دارد
|
یکی را از پرستاران خود خواند
|
|
کشید آهی و اشک از دیده افشاند
|
که دیدی آشناییهای مردم
|
|
به مردم بیوفاییهای مردم
|
بنامیزد زهی یاری و پیوند
|
|
عفا اله ز آنهمه پیمان و سوگند
|
چه تخمیرست از آب و گل من
|
|
دلم کرد این، که لعنت بر دل من
|
تو او را بین که مارا خواند بر خوان
|
|
خودش فرمود دیگر جا به مهمان
|