دو انگشتش در خیبر چنان کند
|
|
که پشت دست حیرت آسمان کند
|
سرانگشت ار سوی بالا فشاندی
|
|
حصار آسمان را در نشاندی
|
یقین او ز گرد ظن و شک پاک
|
|
گمانش برتر از اوهام و ادراک
|
رکاب دلدل او طوقی از نور
|
|
که گردن را بدان زیور دهد حور
|
دو نوک تیغ او پرکار داری
|
|
ز خطش دور ایمان را حصاری
|
دو لمعه نوک تیغ او ز یک نور
|
|
دوبینان را ازو چشم دوبین کور
|
شد آن تیغ دو سر کو داشت در مشت
|
|
برای چشم شرک و شک دو انگشت
|
سر تیغش به حفظ گنج اسلام
|
|
دهانی اژدهایی لشکر آشام
|
چو لای نفی نوک ذوالفقارش
|
|
به گیتی نفی کفر و شرک کارش
|
سر شمشیر او در صفدری داد
|
|
زلای «لافتی الاعلی » یاد
|
کلامش نایب وحی الاهی
|
|
گواه این سخن مه تا به ماهی
|
لغت فهم زبان هر سخن سنج
|
|
طلسم آرای راز نقد هر گنج
|
وجودش زاولین دم تا به آخر
|
|
مبرا از کبایر و ز صغایر
|
تعالی اله زهی ذات مطهر
|
|
که آمد نفس او نفس پیمبر
|
دو نهر فیض از یک قلزم جود
|
|
دو شاخ رحمت از یک اصل موجود
|
به عینه همچو یک نور و دو دیده
|
|
که آن را چشم کوته بین دو دیده
|
دویی در اسم اما یک مسما
|
|
دوبین عاری ز فکر آن معما
|
پس این شاهد که بودند از دویی دور
|
|
که احمد خواند با خویشش ز یک نور
|
گر این یک نور بر رخ پرده بستی
|
|
جهان جاوید در ظلمت نشستی
|
نخستین نخل باغ ذوالجلالی
|
|
بدو خرم ریاض لایزالی
|