ای خواجه بوالفرج نکنی یاد من
|
|
تا شاد گردد این دل ناشاد من
|
دانی که هست بنده و آزاد تو
|
|
هرکس که هست بنده و آزاد من
|
نازم بدان که هستم شاگرد تو
|
|
شادم بدان که هستی استاد من
|
ای رونییی که طرفهی بغداد، تو
|
|
دارد نشستگاه تو بغداد من
|
مانا نه آگهی تو که باران اشک
|
|
از بن همی بشوید بنیاد من
|
در کورهیی ز آتش غم تافته است
|
|
نرم آهن است گویی پولاد من
|
نزدیک و دور و بیگه و گه خاص و عام
|
|
فریاد برگرفته ز فریاد من
|
پنجاه و پنج سال شد و زین عدد
|
|
گر هیچ گونه برگذرد داد من
|
بنشاند روزگارم و اندر نشاند
|
|
در عاج شفشه، شفشه به شمشاد من
|
ران هزبر لقمه کند رنگ من
|
|
مغز عقاب طعمه کند خاد من
|
چون باد و آب در که و دشت اوفتد
|
|
تیغ چو آب و بارهی چون باد من
|
با گیتی استوار کنم کار خویش
|
|
گر بخت استوار کند لاد من
|
از روزگار باز نخواهم شدن
|
|
تا روزگار می بدهد داد من
|
هیچم مکن فرامش از یاد خویش
|
|
زیرا که نه فرامشی از یاد من
|