چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز؟
|
|
رسد به فرجام آن کار کش کنم آغاز
|
شبی که آز برآرد کنم به همت روز
|
|
دری که چرخ ببندد کنم به دانش باز
|
اگر بتازم گیتی نگویدم که بدار
|
|
وگر بدارم، گردون نگویدم که بتاز
|
نه خیره گردد چشم من از شب تاری
|
|
نه سست گردد پای من از طریق دراز
|
به هیچ حالی هرگز دو تا نشد پشتم
|
|
مگر به بارگه شهریار و وقت نماز
|
چو در و گوهر در سنگ و در صدف دایم
|
|
ز طبع و خاطر در نظم و نثر دارم آز
|
ز بیتمیزی این خلق هرچه بندیشم
|
|
چو بیزبانان با کس همی نگویم راز
|
نمیگذارد خسرو ز پیش خویش مرا
|
|
که در هوای خراسان یکی کنم پرواز
|
اگرچه از پی عز است پای باز به بند
|
|
چو نام بند است آن عز همی نخواهد باز
|
تنا بکش همه رنج و مجوی آسانی
|
|
که کار گیتی بیرنج مینگیرد ساز
|
فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی
|
|
که ماندهتر شوی آنگه که برشوی به فراز
|