دیشب درآمد آن بت مه روی شب نقاب
|
|
بر مه کشید چنبر و درشب فکند تاب
|
رخسارش آتش و دل بیچارگان سپند
|
|
لعل لبش می و جگر خستگان کباب
|
برمشتری کشیده ز مشک سیه کمان
|
|
برآفتاب بسته ز ریحان تر طناب
|
در بر قبای شامی پیروزه گون چو ماه
|
|
بر سر کلاه شمعی زرکش چو آفتاب
|
آتشن گرفته آب رخ وی ز تاب می
|
|
آبش نهان در آتش و آتش عیان ز آب
|
هم شمع برفروخته از چهره هم چراغ
|
|
هم نقل ریخته ز لب لعل و هم شراب
|
بنهاده دام بر مه تابان ز عود خام
|
|
و افکنده دانه برگل سوری ز مشک ناب
|
میزد گلاله بر گل و هر لحظه میشکست
|
|
برمن بعشوه گوشهی بادام نیم خواب
|
از راه طنز گفت که خواجو چرا برفت
|
|
گفتم ز غصه گفت ذهابا بلا ایاب
|