آنکه بر هر طرفی منتظرانند او را | ننگرد هیچ که خلقی نگرانند او را | |
سرو را بر سر سرچشمه اگر جای بود | جای آن هست که بر چشم نشانند او را | |
حیف باشد که چنان روی ببیند هرکس | زانک کوتهنظران قدر ندانند او را | |
هست مقصود دلم زان لب شیرین شکری | بود آیا که بمقصود رسانند او را | |
راز عشاق چو از اشک نماند پنهان | فرض عینست که از دیده برانند او را | |
هر که جان در قدمش بازد و قدری داند | اهل دل عاشق جانباز نخوانند او را | |
خواجو ار تشنه بمیرد بجز از مردم چشم | آبی این طایفه برلب نچکانند او را |