برین در میکشند امشب جهانپیما سمندی را | به سرعت میبرند از باغ ما سرو بلندی را | |
غم صحرائیان دارم که غافل گیری گردون | به صحرا میبرد از شهر بند صید بندی را | |
سپهرم مایهی بازیچهی خود کرده پنداری | که باز از گریهام درخنده دارد نوشخندی را | |
سزاوار فراقم من که از خوبان پسندیدم | دل بیزار الفت دشمنی آفت پسندی را | |
نمیگفتم که آن بی درد با صد غصه نگذارد | به درد بیکسی در کنج محنت دردمندی را | |
دلم ازسینه خواهد جست بیرون محتشم تا کی | بود تاب نشستن در دل آتش سپندی را |