زلزله در زمین فتاد و خروش
|
|
از تکاپوی آن که رهبر
|
راست گفتی زمین به خود میگشت
|
|
زیر آن باد بیستون منظر
|
کوه بر تافت این زمین و نتافت
|
|
بار آن کوهسنب کوهسپر
|
راست گفتی جبال حلم امیر
|
|
بار آن کوهپاره بود مگر
|
چون بر آیین نشسته بود بر او
|
|
آن شه گردبند شیرشکر
|
راست گفتی قضای نیکستی
|
|
بر نشسته مکابره به قدر
|
دیدی او را بدین گران رتبت
|
|
که چسان کشت شیر شرزهی نر
|
راست گفتی که همچو فرهادست
|
|
بیستون را همیکند به تبر
|
گر به لاهور بودتی دیدی
|
|
که چه کرد از دلیری و ز هنر
|
راست گفتی درختها بودند
|
|
بارشان تیر و نیزه و خنجر
|
رده گرد سپاه بگرفتند
|
|
گیرهاگیر شد همه که و در
|
راست گفتی سپاه یاجوجند
|
|
که نه اندازهشان پدید و نه مر
|
شاه ایران به تاختن شد تیز
|
|
رفت و با شاه نی سپاه و حشر
|
راست گفتی همی به مجلس رفت
|
|
یا از آن تاختن نداشت خبر
|
پشت آن لشکر قوی بشکست
|
|
وز پس آن نشست بی لشکر
|
راست گفتی که نره شیری بود
|
|
گلهی غرم و آهو اندر بر
|
تیر او خورده بودی اندر دل
|
|
هر که ز ایشان فرو نهادی سر
|
راست گفتی جدای گشت به تیر
|
|
دل ایشان یکایک از پیکر
|
روزی اندر حصار برهمنان
|
|
اوفتاد آن شه ستوده سیر
|
راست گفتی که آن حصار بلند
|
|
خیبرستی و میر ما حیدر
|