گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
|
|
بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار
|
باشد که بدین هر دو سزاوار ببیند
|
|
آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار
|
خواهم کله و از پی آن خواهم تا تو
|
|
ما را نزنی طعنه به کج بستن دستار
|
کار سره و نیکو بدرنگ بر آید
|
|
هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار
|
با وقت بود بسته همه کار و همه چیز
|
|
بیوقت بود کار به سر بردن دشوار
|
چون حال بر این جمله بود وقت بباید
|
|
چون وقت بود کار چنان گردد هموار
|
من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان
|
|
کس را به بزرگی نرسانند بیکبار
|
خدمت کنم او را به دل و دیده همه روز
|
|
از بهر دعا نیز به شب باشم بیدار
|
گویم که خدایا به خدایی و بزرگیت
|
|
کورا به همه حال معین باش و نگهدار
|
چندانکه بود ممکن و او را به دل آید
|
|
عمرش ده و هرگز مرسانش به تن آزار
|
تا در عوض عمر که بدهی ز پی دین
|
|
در مصر کند قرمطیان را همه بر دار
|
کم کن به قوی بازوی او قرمطیان را
|
|
چونانکه به شمشیرش کم کردی کفار
|
توفیق ده او را و ببر تا بکند حج
|
|
چون کرد به شادی و به پیروزی باز آر
|
پیوسته ازو دور بود انده و دایم
|
|
با خاطر خرم بود و با دل هشیار
|
در دولت و در ملک همیدار مر او را
|
|
با سنت و با سیرت پیغمبر مختار
|