نتوان گفت که دریای دمان را دگرست
|
|
نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست
|
از کریمی دل او سیر شود هرگز نه
|
|
این سرشتیست که در خلقت و در گوهر اوست
|
دست او همچو درختیست که چشم همه خلق
|
|
به بهار و به خزان بر گل و برگ و بر اوست
|
بر تن هیچ کس از هیچ ستمگر نبود
|
|
آن ستم، کز کف بخشندهی او بر زر اوست
|
گر به کف گیرد ساغر به خروش آید زر
|
|
آن خروش از کف او ناید کز ساغر اوست
|
هرچه در گیتی از معنی خواهندگیست
|
|
نام او با صلت نیکو در دفتر اوست
|
این عطا دادن دایم خوی پیغمبر ماست
|
|
ای خنک آن کس کو را خوی پیغمبر اوست
|
سببی باید تا فخر توان کرد بدان
|
|
رادی و فخر و بزرگی سبب مفخر اوست
|
مخبری باید بر منظر پاکیزه گواه
|
|
مخبری در خور منظر به جهان مخبر اوست
|
همه خوبی و نکویی بود او را ز خدای
|
|
وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست
|
عید او فرخ و او شاد به فرخنده بتی
|
|
که گه استاده میاندر کف و گه در بر اوست
|