صفات قصر او بشنید حورا یکره و زان پس
|
|
خیال قصر او بیند به خلد اندر همی حورا
|
زبان از بهر آن باید که خوانی مدح او امروز
|
|
دو چشم از بهر آن باید که بینی روی او فردا
|
چو مدحش خواند نتوانی، چه گویا و چه ناگویا
|
|
چو رویش دید نتوانی، چه بینا و چه نابینا
|
بیابد، هر که اندیشد ز گنجش، برترین قسمت
|
|
خلایق را همه قسمت شد اندر گنج او مانا
|
ز خشم و قوتش جایی که اندیشد دل بخرد
|
|
ز جود و همتش جایی که اندیشد دل دانا
|
نه آتش را بود گرمی، نه آهن را بود قوت
|
|
نه دریا را بود رادی، نه گردون را بود بالا
|
ز خشمش تلختر چیزی نباشد در جهان هرگز
|
|
ز تلخی خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوا
|
دل اعدای او سنگست لیکن سنگ آهنکش
|
|
از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا
|
ایا شاهی که از شاهان نیامد کس ترا همسر
|
|
ایا میری که از میران نباشد کس ترا همتا
|
به هر می خوردنی چندان به ما بر زر تو در پاشی
|
|
که از بس رنگ زر تو سلب زرین شود بر ما
|
امیرا! خسروا! شاها! همانا عهد کردهستی
|
|
که گنجی را بر افشانی چو بر کف برنهی صهبا
|
تو از دیدار مادح همچنان شادان شوی شاها
|
|
که هرگز نیم از آن وامق نگشت از دیدن عذرا
|
طواف زایران بینم به گرد قصر تو دایم
|
|
همانا قصر تو کعبهست و گرد قصر تو بطحا
|
ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهی
|
|
که پیش تو جبین بر خاک ننهادهست چون مولا
|
هر آنکس کو زبان دارد همیشه آفرین خواند
|
|
بر آن کو آفرین تو به یک لفظی کند املا
|
ز شاهان همه گیتی ثناگفتن ترا شاید
|
|
که لفظ اندر ثنای تو همه یکسر شود غرا
|
همی تا در شب تاری ستاره تابد از گردون
|
|
چو بر دیبای فیروزه فشانده لل لالا
|
گهی چون آینهی چینی نماید ماه دو هفته
|
|
گهی چون مهرهی سیمین نماید زهرهی زهرا
|
عدیل شادکامی باش و جفت ملکت باقی
|
|
قرین کامگاری باش و یار دولت برنا
|
میان مجلس شادی، می روشن ستان دایم
|
|
گه از دست بت خلخ، گه از دست بت یغما
|