آزردهام به شکوه دل دلستان خود
|
|
کو تیغ که انتقام کشم از زبان خود
|
تیغ زبان برو چو کشیدم سرم مباد
|
|
چون لاله گر زبان نکشم از دهان خود
|
انگیختم غباری و آزردمش به جان
|
|
خاکم به سر ببین که چه کردم به جان خود
|
از غصهی درشتی خود با سگان او
|
|
خواهم به سنگ نرم کنم استخوان خود
|
جلاد مرگ گیرد اگر آستین من
|
|
بهتر که او براندم از آستان خود
|
خود را به بزمش ارفکنم بعد قتل من
|
|
مشکل که بگذرد ز سر پاسبان خود
|
بر آتشم نشاند و ز خاطر برون نکرد
|
|
آن حرفها که ساخته خاطر نشان خود
|
دایم به زود رنجی او داشتم گمان
|
|
کردم یقین به یک سخن آخر گمان خود
|
شک نیست محتشم که به این جرم میکنند
|
|
ما را سگان یار برون از میان خود
|
ای فلک خوش کن به مرگ من دل یار مرا
|
|
دلگران از هستیم مپسند دلدار مرا
|
ای اجل چون گشتهام بار دل آن نازنین
|
|
جان ز من بستان و بردار از دلش بار مرا
|
ای زمانه این زمان کز من دلش دارد غبار
|
|
گرد صحرای عدم گردان تن زار مرا
|
ای طبیب دهر چون تلخ است از من مشربش
|
|
شربت از زهر اجل ده جان بیمار مرا
|
ای سپهر اکنون که جز در خواب کم میبینمش
|
|
منت از خواب عدم به چشم بیدار مرا
|
ای زمین چون او نمیخواهد که دیگر بیندم
|
|
از برون جا در درون ده جسم افکار مرا
|
محتشم دلدار اگر فرمان به قتل من دهد
|
|
بر سر میدان عبرت نصب کن دار مرا
|