به بازی آفتاب را چه گفتم ماه رنجیدی
|
|
دلیرم کردی اول در سخن آنگاه رنجیدی
|
ز من در باب آن زلف و زنخدان خواستی حرفی
|
|
چو من از ریسمانت رفتم اندر چاه رنجیدی
|
به تیغت نیم به سمل گشته بود ای ماه مرغ دل
|
|
چو از تقصیر خویشت ساختم آگاه رنجیدی
|
به کشتن سر بلندم دیر میکردی چه گفتم من
|
|
که بر قدم لباس شوق شد کوتاه رنجیدی
|
دهانت را چه گفتم هیچ بر من خرده نگرفتی
|
|
ولی این حرف چون افتاد در افواه رنجیدی
|
ز ره صد ره برون شد غیر و طبعت زو نشد رنجه
|
|
چرا زین بی دل گمره به یک بیراه رنجیدی
|
حدیث محتشم بر خاطرت ماند گران اول
|
|
چو بد تاویل کرد آن حرف را بدخواه رنجیدی
|