آن که چشمت را ز خواب ناز بیداری نداد
|
|
دلبری دادت بقدر ناز ودلداری نداد
|
آن که کرد از قوت حسنت قوی بازوی جور
|
|
قدرتت یک ذره بر ترک جفا کاری نداد
|
آن که کرد آزار دل را جوهر شمشیر حسن
|
|
اختیارت هیچ در قطع دل آزاری نداد
|
آنکه دردی بیدوا نگذاشت یارب از چه رو
|
|
غم به من داد و تو را پروای غمخواری نداد
|
آن که کردت در دبستان نکوئی ذو فنون
|
|
در فن یاری تو را تعلیم پنداری نداد
|
آن که داد از قد و کاکل شاه حسنت را علم
|
|
رایت ظلم تو را بیم از نگونساری نداد
|
آن که بار بیدلان کرد از غم عشقت فزون
|
|
محتشم را تا نکشت از غم سبکباری نداد
|
مهربان یاری هوای دلستانم میکند
|
|
بهترین دوستاران قصد جانم میکند
|
آن که انگشت تعرض هیچ گه برمن نداشت
|
|
این زمان او از خدنگ کین نشانم میکند
|
آن که گر یک دم ز کویش میشدم میشد ملول
|
|
این زمان در دشمنی غالب گمانم میکند
|
آن که نامش بر زبان خوشتر ز نام یار بود
|
|
از دو نام بوالعجب کوته زبانم میکند
|
گر نشاند شوق او تیر و کمانم بر نشان
|
|
گوشهگیر البته زان ابرو کمانم میکند
|
محتشم چون زان چمن دل بر ندارم که این زمان
|
|
مرغ هم پرواز قصد آشیانم میکند
|