دردی است مرا به دل دوایم بکنید | گرد سر آن شوخ فدایم بکنید | |
دیوانهام و روی به صحرا دارم | زنجیر بیارید و به پایم بکنید |
□
دیدی که نسیم نوبهاری بوزید | ما را ز بهار ما نسیمی نرسید | |
دردا که چو گل پردهی خلوت بدرید | آن گلرخ ما پرده نشینی بگزید |
□
کس همچو من غریب بییار مباد | بیچاره و عاجز و گرفتار مباد | |
درد هجران مرا به جان آورده | هر جا که طبیب نیست بیمار مباد |
□
دریاب که دل برفت و تن هم بنماند | وان سایه که بد نشان من هم بنماند | |
من در غم تو نماندم این خود سخن است | کاینجا که منم جای سخن هم بنماند |
□
آن تن که حساب وصل میراند نماند | و آن جان که کتاب صبر میخواند نماند | |
گر بوی بری که غم ز دل رفت، نرفت | ور وهم کنی که جان بجا ماند، نماند |
□
هرچند که از خسان جهان سیر آمد | روشن جانی از آسمان زیر آمد | |
خاقانی از این جنس در این دور مجوی | بر ره منشین که کاروان دیر آمد |
□
جانان شد و دل به دست هجرانم داد | هجر آمد و تبهای فراوانم داد | |
تب این همه تبخال پی آنم داد | تا بر لب یار بوسه نتوانم داد |
□
تا عشق به پروانه درآموختهاند | زو در دل شمع آتش افروختهاند | |
پروانه و شمع این هنر آموختهاند | کز روی موافقت بهم سوختهاند |
□
در راه تو گوشم از خبر باز افتاد | در وصل تو چشمم از نظر باز افتاد | |
چون خوی تو را به سر نیفتاد دلم | از پای درآمد و به سر باز افتاد |
□
هرکس که ز ارباب عبادت باشد | بر چهرهی او نور سعادت باشد | |
ایام وجود او به او فخر کنند | در خدمت او بخت ارادت باشد |