شد عرصهی زمین چو بساط ارم جوان
|
|
از پرتو سعادت شاه جهان ستان
|
خاقان شرق و غرب که در شرق و غرب، اوست
|
|
صاحبقران خسرو و شاه خدایگان
|
خورشید ملکپرور و سلطان دادگر
|
|
دارای دادگستر و کسرای کینشان
|
سلطاننشان عرصهی اقلیم سلطنت
|
|
بالانشین مسند ایوان لامکان
|
اعظم جلال دولت و دین آنکه رفعتش
|
|
دارد همیشه توسن ایام زیر ران
|
دارای دهر شاه شجاع آفتاب ملک
|
|
خاقان کامگار و شهنشاه نوجوان
|
ماهی که شد به طلعتش افروخته زمین
|
|
شاهی که شد به همتش افراخته زمان
|
سیمرغ وهم را نبود قوت عروج
|
|
آنجا که باز همت او سازد آشیان
|
گر در خیال چرخ فتد عکس تیغ او
|
|
از یکدگر جدا شود اجزای توأمان
|
حکمش روان چو باد در اطراف بر و بحر
|
|
مهرش نهان چو روح در اعضای انس و جان
|
ای صورت تو ملک جمال و جمال ملک
|
|
وی طلعت تو جان جهان و جهان جان
|
تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد
|
|
تاج تو غبن افسر دارا و اردوان
|
تو آفتاب ملکی و هر جا که میروی
|
|
چون سایه از قفای تو دولت بود دوان
|
ارکان نپرورد چو تو گوهر به هیچ قرن
|
|
گردون نیاورد چو تو اختر به صد
|
قران بیطلعت تو جان نگراید به کالبد
|
|
بینعمت تو مغز نبندد در استخوان
|
هر دانشی که در دل دفتر نیامدهست
|
|
دارد چو آب خامهی تو بر سر زبان
|
دست تو را به ابر که یارد شبیه کرد
|
|
چون بدره بدره این دهد و قطره قطره آن
|
با پایهی جلال تو افلاک پایمال
|
|
وز دست بحر جود در دهر داستان
|
بر چرخ علم ماهی و بر فرق ملک تاج
|
|
شرع از تو در حمایت و دین از تو در امان
|
ای خسرو منیع جناب رفیع قدر
|
|
وی داور عظیم مثال رفیعشان
|