| حصن جان ساز در جهان خلوت | دو جهان ملک و یک زمان خلوت | |
| باک غوغای حادثات مدار | چون تو را شد حصار جان خلوت | |
| ساقیت اشک و مطربت ناله | شاهدت درد و میزبان خلوت | |
| خلوتی کن نهان ز سایهی خویش | تا کند سایه را نهان خلوت | |
| همه گم بودهها پدید آید | چون تو را گم کند نشان خلوت | |
| سایه را پنبه بر نه احمدوار | تا شود ابر سایبان خلوت | |
| نقطهی حلقهی زره دیدی | که نشسستهاست بر کران خلوت | |
| خلوتی کش تو در میان باشی | کرم پیله کند چنان خلوت | |
| حلقهی عشق را شوی نقطه | چون برونت آرد از میان خلوت | |
| همچو تیز از میان یارای بس | باش چون تیغ در میان خلوت | |
| بر در کهف شیرمردان باش | کرده چون سگ بر آستان خلوت | |
| خلوت امروز کن که خواهد بود | دربر خاک جاودان خلوت | |
| یک تن آفتاب را گفتند | که همی زیست سالیان خلوت | |
| عیسیی بر سرش فرود آمد | تا سراسیمه شد در آن خلوت | |
| انس هرکس در این جهان چیزی است | انس خاقانی از جهان خلوت |