رفتن پدر و اعیان قبیله‌ی مجنون به خواستگاری لیلی

چون خوان ز میانه برگرفتند و افسون و فسانه درگرفتند،
هر کس سخنی دگر درانداخت پرده ز ضمیر خود برانداخت
گفتند درین سراچه‌ی پست بالا نرود نوا ز یک دست
تا جفت نگرددش دو بازو، خود گو که چسان شود ترازو؟
وآنگاه به صد زبان ثناگوی کردند به سوی میزبان روی
کای دست تو بیخ ظلم کنده! حی عرب از سخات زنده!
در پرده تو را خجسته ماهی‌ست کز چشم دلت بدو نگاهی‌ست
بر ظلمتیان شب ببخشای! وین میغ ز پیش ماه بگشای!
طاق است و، بود عطیه‌ای مفت با طاق دگر گرش کنی جفت
قیس هنری‌ست دیگر آن طاق چون بخت به بندگی‌ت مشتاق
در اصل و نسب یگانه‌ی دهر در فضل و ادب فسانه‌ی شهر
محروم‌اش ازین مراد مپسند! داماد گذاشتیم و فرزند،
بپذیر به دولت غلامی‌ش! زین شهد رهان ز تلخکامی‌ش!
لایق به هم‌اند این دو گوهر مشتاق هم‌اند این دو اختر
آیین وفا و مهربانی گفتیم تو را، دگر تو دانی!
آن دور ز راه و رسم مردم ره کرده ز رسم مردمی گم
مطموره‌نشین چاه غفلت طیاره‌سوار راه غفلت
یعنی که کفیل کار لیلی برهم‌زن روزگار لیلی
بر ابروی ناگشاده چین زد صد عقده‌ی خشم بر جبین زد
گفت: «این چه خیال نادرست است؟ چون خانه‌ی عنکبوت سست است