رخ خود در خدای آسمان کرد
|
|
به سقف اندر تماشای همان کرد
|
فزودش میل از آن سوی زلیخا
|
|
نظر بگشاد بر روی زلیخا
|
زلیخا ز آن نظر شد تازهامید
|
|
که تابد بر وی آن تابندهخورشید
|
به آه و ناله و زاری درآمد
|
|
ز چشم و دل به خونباری درآمد
|
که ای خودکام! کام من روا کن!
|
|
به وصل خویش دردم را دوا کن!
|
به حق آن خدایی بر تو سوگند!
|
|
که باشد بر خداوندان خداوند!
|
به این حسن جهانگیری که دادت!
|
|
به این خوبی که در عارض نهادت!
|
به ابروی کمانداری که داری!
|
|
به سرو خوبرفتاری که داری!
|
به آن مویی که میگویی میاناش!
|
|
به آن سری که میخوانی دهاناش!
|
به استیلای عشقت بر وجودم!
|
|
به استغنایت از بود و نبودم!
|
که بر حال من بیدل ببخشای!
|
|
ز کار مشکلم این عقده بگشای!
|
ز قحط هجر تو بس ناتوانم
|
|
ببخش از خوان وصلت قوت جانام !»
|
جوابش داد یوسف کای پریزاد !
|
|
که نید با تو کس را از پری، یاد
|
مگیر امروز بر من کار را تنگ!
|
|
مزن بر شیشهی معصومیام سنگ!
|
مکن تر ز آب عصیان دامنم را!
|
|
مسوز از آتش شهوت تنم را!
|
به آن بیچون که چونها صورت اوست!
|
|
برونها چون درونها صورت اوست!
|
ز بحر جود او، گردون حبابیست!
|
|
ز برق نور او، خورشید تابیست!
|
به پاکانی کز ایشان زادهام من!
|
|
بدین پاکیزگی افتادهام من ،
|
که گر امروز دست از من بداری
|
|
مرا زین تنگنا بیرون گذاری،
|
بزودی کامگاری بینی از من
|
|
هزاران حق گزاری بینی از من
|