سخنپرداز این شیرینفسانه
|
|
چنین آرد فسانه در میانه
|
که پیش از وصل یوسف بود روزی
|
|
زلیخا را عجب دردی و سوزی
|
ز دل صبر و ز تن آرام رفته
|
|
شکیب از جان غم فرجام رفته
|
نه در خانه به کاری بند گشتی
|
|
نه در بیرون به کس خرسند گشتی
|
مژه پر آب و دل پرخون همی رفت
|
|
درون میآمد و بیرون همی رفت
|
بدو گفت آن بلنداقبال دایه
|
|
که: «ای مه پایهی خورشید سایه
|
نمیدانم که امروزت چه حال است
|
|
که جانت غرق دریای ملال است
|
بگو کین بیقراری از که داری؟
|
|
ز نو رنجی که داری از که داری؟»
|
بگفتا: «من ز خود حیرانم امروز
|
|
به کار خویش سرگردانم امروز
|
غمی دارم، ندانم کین غم از چیست
|
|
ز جانم سر زده این ماتم از کیست»
|
چو یوسف همنشین شد با زلیخا
|
|
شبا روزی قرین شد با زلیخا
|
شبی پیش زلیخا راز میگفت
|
|
غم و اندوه پیشین باز میگفت
|
زلیخا چون حدیث چاه بشنید
|
|
بسان ریسمان بر خویش پیچید
|
فتاد اندر دلش کن روز بودهست
|
|
که جانش در غم جانسوز بودهست
|
حساب روز و مه چون نیک برداشت
|
|
به پیش او یقین شد آنچه پنداشت
|
بلی داند دلی کگاه باشد
|
|
که از دلها به دلها راه باشد
|
شنیدهستم که روز کرد لیلی
|
|
به قصد فصد سوی نیش میلی
|
چو زد لیلی یکی نیش از پی خون
|
|
به وادی رفت خون از دست مجنون
|
بیا جامی ز بود خود بپرهیز!
|
|
ز پندار وجود خود بپرهیز!
|
مصفا شو ز مهر و کینهی خویش!
|
|
مصیقل کن رخ آیینهی خویش!
|