والی مصر ولایت، ذوالنون
|
|
آن به اسرار حقیقت مشحون
|
گفت در مکه مجاور بودم
|
|
در حرم حاضر و ناظر بودم
|
ناگه آشفته جوانی دیدم
|
|
نه جوان، سوخته جانی دیدم
|
لاغر و زرد شده همچو هلال
|
|
کردم از وی ز سر مهر سال
|
که: «مگر عاشقی؟ ای شیفته مرد!
|
|
که بدین گونه شدی لاغر و زرد؟»
|
گفت: «آری به سرم شور کسیست
|
|
کهش چو من عاشق رنجور بسیست»
|
گفتمش: «یار به تو نزدیک است
|
|
یا چو شب روزت از او تاریک است؟
|
گفت: «در خانهی اویام همه عمر
|
|
خاک کاشانهی اویام همه عمر»
|
گفتمش: «یکدل و یکروست به تو
|
|
یا ستمکار و جفاجوست به تو؟»
|
گفت: «هستیم به هر شام و سحر
|
|
به هم آمیخته چون شیر و شکر»
|
گفتمش: « ... جا افتاده ... »
|
|
« ... جا افتاده ... »
|
لاغر و زرد شده بهر چهای؟
|
|
سر به سر درد شده بهر چهای؟»
|
گفت: «رو رو، که عجب بیخبری!
|
|
به کزین گونه سخن درگذری
|
محنت قرب ز بعد افزون است
|
|
جگر از هیبت قربام خون است
|
هست در قرب همه بیم زوال
|
|
نیست در بعد جز امید وصال
|
آتش بیم دل و جان سوزد
|
|
شمع امید روان افروزد
|