صادقی را غم شبگیر گرفت
|
|
صبحدم دست یکی پیر گرفت
|
کمر خدمت او ساخت کمند
|
|
بهر معراج مقامات بلند
|
پیر روزی دم عرفان میزد
|
|
گوی اسرار به چوگان میزد
|
سامعان جمله سرافکنده به پیش
|
|
از ره گوش، برون رفته ز خویش
|
آمد آن طالب صادق به حضور
|
|
که به فرمودهات ای چشمهی نور
|
خشک و تر هیمه همه سوخته شد
|
|
تا تنوری عجب افروخته شد
|
بعد ازین کار چه و فرمان چیست؟
|
|
آنچه مکنون ضمیرست آن چیست؟
|
پیر مشغول سخن بود بسی
|
|
در جوابش نزد اصلا نفسی
|
کرد آن نکته مکرر دو سه بار
|
|
پیر زد بانگ که: «این نکته گزار
|
چند با ما کنی الحاح چنین؟
|
|
رو در آن آتش سوزان بنشین!»
|
باز، دریای صفا، پیر کهن
|
|
موج زن گشت به تحقیق سخن
|
موج آن بحر به پایان چون رسید
|
|
یادش آمد ز مقالات مرید
|
گفت: «خیزید! که آن نادره فن
|
|
کرده در آتش سوزنده وطن
|
زآنکه عقد دل او نیست گزاف
|
|
با من آن سان، که کند قصد خلاف»
|
یافتندش چو زر پاک عیار
|
|
کرده در آتش سوزنده قرار
|
آتشاش شعلهزنان از همه سوی
|
|
بر تنش کج نشده یک سر موی
|