ای درین دامگه وهم و خیال
|
|
مانده در ربقهی عادت مه و سال
|
حق که منشور سعات دادهست
|
|
در خلاف آمد عادت دادهست
|
چند سر در ره عادت باشی؟
|
|
تارک تاج سعادت باشی؟
|
کردهای عادت و خو، پردهی خویش
|
|
باز کن خوی ز خو کردهی خویش!
|
لب و دندان و زبانت دادند
|
|
قوت نطق و بیانت دادند
|
تا شوی بر نهج صدق و صواب
|
|
متکلم به اسالیب خطاب
|
نه که بیهود سخن سنج شوی
|
|
خلق را مایهی صد رنج شوی
|
ای خوش آن وقت که بیفکر و نظر
|
|
برزند خواستی از جان تو سر
|
کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ
|
|
با مرصع کمر از دم پلنگ،
|
دست خود در کمر آری با کوه
|
|
در دلت ناید از او هیچ شکوه
|
خون لعل از جگرش بگشایی
|
|
نقد کان از کمرش بربایی
|
ور بگیرد ره تو دریایی
|
|
قلهی موج به گردون سایی
|
جرم سیاره چو گوهر در وی
|
|
ماهی چرخ شناور در وی
|
ز آن کنی همچو صبا زود گذار
|
|
نکنی لبتر از آن کشتیوار
|
هر چه القصه شود بند رهت
|
|
روی برتابد از آن قبله گهات،
|
یک به یک را ز میان برداری
|
|
قدم صدق به جان برداری
|
پا نهی نرم به خلوتگه راز
|
|
چنگ وحدت ز نوای تو، بساز
|
ور بود تا ارادت ز تو سست
|
|
سازش اندر قدم پیر، درست!
|
باش پیش رخش آیینهی صاف!
|
|
برتراش از دل خود رنگ خلاف!
|
شو سمندر چو فروزد آتش!
|
|
باش در آتش او خرم و خوش!
|