شب که زد تیرگی مهرهی گل
|
|
قیرگون خیمه ز مخروطی ظل
|
چون مشبک قفس مشکین رنگ
|
|
گشت بر مرغ دلم عالم تنگ
|
بر خود این تنگقفس چاک زدم
|
|
خیمه بر طارم افلاک زدم
|
عالمی یافتم، از عالم، پیش
|
|
هر چه اندیشه رسد، ز آن هم بیش
|
عقل، معزول ز گردآوریاش
|
|
وهم، عاجز ز مساحت گریاش
|
نور بر نور، چراغ حرمش
|
|
فیض بر فیض، سحاب کرمش
|
سنگ بطحاش گهروار همه
|
|
ابر صحراش گهربار همه
|
برسرم گوهر و در چندان ریخت
|
|
که مرا رشتهی طاقت بگسیخت
|
حیفم آمد که از آن گنج نهان
|
|
نشوم بهرهور و بهرهفشان
|
گوش جان را صدف در کردم
|
|
جیب دل را ز گهر پر کردم
|
بازگشتم به قدمگاه نخست
|
|
عزم بر نظم گهر کرده درست
|
هر چه ز آنجا گهر و در رفتم
|
|
همه ز الماس تفکر سفتم
|
بس سحرها که به شام آوردم
|
|
شامها همچو شفق خون خوردم
|
مرسله مرسله بر هم بستم
|
|
عقد بر عقد به هم پیوستم
|
سبحهای شد پی ابرار، تمام
|
|
خواندمش سبحةالابرار به نام
|
میرسد عقد عقودش به چهل
|
|
هر یک از دل گره جهل گسل
|
اربعین است که درهای فتوح
|
|
زو گشادهست به خلوتگه روح
|
گرت این سبحهی اقبال و شرف
|
|
افتد از گردش ایام به کف،
|
طوق گردن کن و آویزهی گوش!
|
|
به دو صد عقد در آن را مفروش!
|
بو که چون سبحه در آئی به شمار
|
|
رسدت دست به سر رشتهی کار
|