چون سلامان ماند ز ابسال اینچنین
|
|
بود در روز و شبش حال اینچنین
|
محرمان آن پیش شه گفتند باز
|
|
جان او افتاد از آن غم در گداز
|
گنبد گردون عجب غمخانهایست!
|
|
بیغمی در آن دروغ افسانهایست!
|
چون گل آدم سرشتند از نخست
|
|
شد به قدش خلعت صورت درست،
|
ریخت بالای وی از سر تا قدم
|
|
چل صباح ابر بلا، باران غم
|
چون چهل بگذشت روزی تا به شب
|
|
بر سرش بارید باران طرب
|
لاجرم از غم کس آزادی نیافت
|
|
جز پس از چل غم، یکی شادی نیافت
|
شه، سلامان را در آن ماتم چو دید
|
|
بر دلش صد زخم رنج و غم رسید
|
چارهی آن کار نتوانست هیچ
|
|
بر رگ جان اوفتادش تاب و پیچ
|
کرد عرض رای بر دانا حکیم
|
|
کای جهان را قبلهی امید و بیم!
|
هر کجا درماندهای را مشکلیست
|
|
حل آن اندیشهی روشندلیست
|
سوخت ابسال و سلامان از غمش
|
|
کرده وقت خویش وقف ماتمش
|
نی توان ابسال را آورد باز
|
|
نی سلامان را توان شد چارهساز
|
گفتم اینک مشکل خود پیش تو
|
|
چارهجوی از عقل دوراندیش تو
|
رحمتی فرما! که بس درماندهام
|
|
در کف صد غصه مضطر ماندهام
|
داد آن دانا حکیم او را جواب
|
|
کای نگشته رایت از رای صواب!
|
گر سلامان نشکند پیمان من
|
|
و آید اندر ربقهی فرمان من،
|
زود باز آرم به وی ابسال را
|
|
کشف گردانم به وی این حال را
|
چند روزی چارهی حالش کنم
|
|
جاودان دمساز ابسالاش کنم
|
از حکیم این را سلامان چون شنید
|
|
زیر فرمان وی از جان آرمید
|