باشد اندر دار و گیر روز و شب
|
|
عاشق بیچاره را حالی عجب
|
هر چه از تیر بلا بر وی رسد
|
|
از کمان چرخ، پی در پی رسد
|
ناگذشته از گلویش خنجری
|
|
از قفای او در آید دیگری
|
گر بدارد دوست از بیداد دست
|
|
بر وی از سنگ رقیب آید شکست
|
ور بگردد از سرش سنگ رقیب
|
|
یابد از طعن ملامتگر نصیب
|
ور رهد زینها بریزد خون به تیغ
|
|
شحنهی هجرش به صد درد و دریغ
|
چون سلامان کوه آتش برفروخت
|
|
واندر او ابسال را چون خس بسوخت
|
رفت همتای وی و یکتا بماند
|
|
چون تن بیجان از او تنها بماند
|
نالهی جانسوز بر گردون کشید
|
|
دامن مژگان ز دل در خون کشید
|
دود آهش خیمه بر افلاک زد
|
|
صبح از اندهش گریبان چاک زد
|
ز آن گهر دیدی چو خالی مشت خویش
|
|
کندی از دندان سر انگشت خویش
|
روز و شب بیآنکه همزانوش بود
|
|
از تپانچه بودیاش زانو کبود
|
هر شب آوردی به کنج خانه روی
|
|
با خیال یار خویش افسانه گوی
|
کای ز هجر خویش جانم سوخته!
|
|
وز جمال خویش چشمم دوخته!
|
عمرها بودی انیس جان من
|
|
نوربخش دیدهی گریان من
|
خانه در کوی وصالت داشتم
|
|
دیده بر شمع جمالت داشتم
|
هر دو ما با یکدگر بودیم و بس!
|
|
کار نی کس را به ما، ما را به کس!
|
دست بیداد فلک کوتاه بود
|
|
کار ما بر موجب دلخواه بود
|
کاش چون آتش همی افروختم!
|
|
تو همی ماندی و من میسوختم!
|
سوختی تو من بماندم، این چه بود؟
|
|
این بد آیین با من مسکین چه بود؟
|