چون رسیدم شب بدین جا زین خطاب
|
|
در میان فکر تم بربود خواب
|
خویش را دیدم به راهی بس دراز
|
|
پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
|
ناگه آواز سپاهی پرخروش
|
|
از قفا آمد در آن راهم به گوش
|
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد
|
|
هوشم از سر، قوتم از پا ببرد
|
چاره میجستم پی دفع گزند
|
|
آمد اندر چشمم ایوانی بلند
|
چون شتابان سوی او بردم پناه
|
|
تا شوم ایمن ز آسیب سپاه،
|
از میان شان والد شاه زمن
|
|
آن به نام و صورت و سیرت حسن
|
جامههای خسروانی در برش
|
|
بسته کافوری عمامه بر سرش
|
تافت سوی من عنان، خندان و شاد
|
|
بر من از خنده در راحت گشاد
|
چون به پیش من رسید آمد فرود
|
|
بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
|
خوش شدم ز آن چارهسازیهای او
|
|
شاد از آن مسکیننوازیهای او
|
در سخن با من بسی گوهر فشاند
|
|
لیک ازینها هیچ در گوشم نماند
|
صبحدم کز روی بستر خاستم
|
|
از خرد تعبیر آن درخواستم
|
گفت: این لطف و رضاجویی زشاه،
|
|
بر قبول نظم من آمد گواه
|
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش!
|
|
چون گرفتی پیش، در اتمام کوش!
|
چون شنیدم از وی این تعبیر را
|
|
چون قلم بستم میان، تحریر را
|
بو کز آن سرچشمهای کین خواب خاست
|
|
آید این تعبیر ازینجا نیز راست
|