حبذا! مفلسان آواره
|
|
جامه و جان پاره در پاره
|
غم بیشی ز دل به در کرده
|
|
به کمی سوی خود نظر کرده
|
به دلی زنده و تنی مرده
|
|
رخت در کوچهی ابد برده
|
با چنان دیدهی تر و لب خشک
|
|
نفسی خوش زدن چو نافهی مشک
|
دلشان هم شکسته، هم خندان
|
|
وز زبان لب گرفته در دندان
|
آنکه پنهان کند حکایت دوست
|
|
لب او وانگهی شکایت دوست؟
|
راز او را ز خود چه میپوشند؟
|
|
چون به مشهور کردنش کوشند
|
در دل آتش نهاده چون لاله
|
|
غنچهوش لب به بسته از ناله
|
دل پر از درد و روی در وادی
|
|
بسته بر دوش زاد بیزادی
|
زهر نوشان بیترش رویی
|
|
تلخ عیشان بیتبه گویی
|
گر بلایی رسد ز عالم خشم
|
|
بر بلای دگر نهند دو چشم
|
دل خوشند ار چه در گذار استند
|
|
تا مبادا که در دیار استند
|
نفس چون شد مفارق از پیوند
|
|
بر تن او چه راحت و چه گزند؟
|
در خرابی چو گنج پوشیده
|
|
جام صد درد و رنج نوشیده
|
پیش زهرهی خروش کراست؟
|
|
یاره این فغان و جوش کراست؟
|
همه گردن نهادهاند به حکم
|
|
لب ز گفتار بسته، صم بکم
|
هر که آهنگ این بیان کرده
|
|
هیبتش قفل بر زبان کرده
|
عارفان را بداغ کل لسان
|
|
کرده مشغول ازین فسون و فسان
|
حکمتش راه طعنهی چه و چون
|
|
بسته بر فهم کند و دانش دون
|
لب خاصان به مهر خاموشی
|
|
تو به گفتار هرزه میکوشی
|