زهدت آن باشد، ای سعادت جوی
|
|
کز متاع جهان بتابی روی
|
روی در فضل بینیاز کنی
|
|
پشت بر فضلهی مجاز کنی
|
بر فرازی ز فقر صرف درفش
|
|
زان توجه کلاه سازی و کفش
|
نبود، گر ز زهد گیری رنگ
|
|
حاجت اربعین و خلوت تنگ
|
هر که او زهد را حصار کند
|
|
تیر شیطان برو چه کار کند؟
|
زهد چون قلعهایست پاس ترا
|
|
قفس آهنین حواس ترا
|
قلعه را در مساز بیبارو
|
|
احتما باید، آنگهی دارو
|
خلوت از بهر آن پسند آید
|
|
که حواس تنت به بند آید
|
چون شد از زهد گردنت باریک
|
|
نیست محتاج خلوت تاریک
|
خویشتن را ازین و آن باز آر
|
|
پس همی گیر چله در بازار
|
حاضر وقت باش و غایب غیر
|
|
تا توانی به استقامت سیر
|
چون نهادی کلاه خرسندی
|
|
بر در بندگی کمر بندی
|
هر دلی کو به زهد چست آید
|
|
به عبادت رسد، درست آید
|
زهد فرضست و زهد فضل، بدان
|
|
ترک دنیا بدین دو زهد توان
|
زهد فرض از حرام برگشتن
|
|
زهد فضل از حلال بگذشتن
|
چونکه امروز خود حلالی نیست
|
|
دومین زهد جز خیالی نیست
|
زاهدی، جز حلال کم نخوری
|
|
به بود کان حلال هم نخوری
|
هر کرا زهد پردهدار شود
|
|
محرم وحی کردگار شود
|
دست عثمان، که تیر شد قلمش
|
|
زهد کرد از جهانیان علمش
|
زاهدی ترک مال و جاه بود
|
|
ترگ چون پر شود کلاه بود
|