| کوش تا تکیه بر قضا ندهی | به فریب عمل رضا ندهی | |
| زانکه چون خواجه مبتلا گردد | پر بود کان قضا بلا گردد | |
| چون دو کس رفع حال خویش کنند | پیشت اثبات مال خویش کنند | |
| به یکی میل بیگواه مکن | جز به یک چشمشان نگاه مکن | |
| چون نخواهی تو رشوه و پاره | نایبان نیز را بکن چاره | |
| که به نیروی عدل سادهی تو | آب ما میبرد پیادهی تو | |
| عدلت از راستی عدول کند | عادلی را اگر قبول کند | |
| کارت از رونق ار چو ماه شود | از وکیلان بد تباه شود | |
| چه قدر باشد این قضای تو؟ باش | تا قضای سپهر گردد فاش | |
| پای بر دست شرع و سر پر شور | چه بری جز وبال و وزر به گور؟ | |
| جیفه باشد که خواجه میل کند | چو نظر در جحیم و ویل کند | |
| شرع را شارعیست بس باریک | چشمها تیره، کوچها تاریک | |
| حکم قاضی به اعتماد کسان | گر به جایی رسد تو هم برسان | |
| تا نگردی تو مجتهد در دین | ننویسی جواب کس به یقین | |
| نفس مفتی ز خبث باید پاک | فقنا زین مقولهی بیباک | |
| زین قضا جز قضای بد بنماند | بد و نیک ار چه هیچ خود بنماند | |
| گر بزی چند ریش شانه زده | چنگ در حجت و بهانه زده | |
| دست پیچیده در میان، لنگان | درهای در برابر آونگان | |
| هم چو کرد کریوه چشم به راه | تا که آید ز بامداد پگاه؟ | |
| که زن خویش را طلاق دهد؟ | مرگ حلق که را خناق دهد؟ |