| خنک آن پردلان دین پرور | دل بدین صرف کرده، جان بر سر | |
| همه نزدیک خلق و دور از خویش | به توکل نشسته سر در پیش | |
| خون خود بهر دین فدا کرده | پس به دانستها ندا کرده | |
| چشم بیخوابشان بر آن رخ زرد | کرده از اشک مردمک را مرد | |
| ز علوم گذشتگان ورقی | نزد ایشان به از طلا طبقی | |
| روی در سیر و هیچ زرقی نه | همه در بحر و بیم غرقی نه | |
| گشته قانع به نیم نانی خشک | نفسی خوش زدن چو نافهی مشک | |
| سفره بینان و کاسه بیخوردی | پر هنر کرده کیسهی مردی | |
| علم جویان عامل ایشانند | رستگاران کامل ایشانند | |
| همره عقل و یار جان علمست | در دو گیتی حصار جان علمست | |
| خفتهای، بر سر تو بیدارست | مردهای، با حقیقتت یارست | |
| طعمه میجویی، اوست راید تو | راه میپویی، اوست قاید تو | |
| جوهر او نپوسد اندر آب | آتش او را نسوزد اندر تاب | |
| میروی، با دل تو همراهست | مینشینی، ز جانت آگاهست | |
| کس نهانش به خاک نتواند | تندبادش هلاک نتواند | |
| شاه و سرهنگ ره به آن نبرد | دزد طرارش از میان نبرد | |
| با تو گنجی چنان روان دایم | تو پی حبهای دوان دایم |