| مکن، ای خواجه، بر غلامان جور | که بدین شکل و سان نماند دور | |
| زور بر زیر دست خویش مکن | دل او را ز غصه ریش مکن | |
| که از آنجا تو را گماشتهاند | بر سر این گروه داشتهاند | |
| زان میان یک وکیل خرجی تو | هم غلام گلوی و فرجی تو | |
| بندهی خویش را مکن پر زجر | تا همت بنده باشد و هم اجر | |
| میتوانش فروخت، گردونست | کشتن او ز عقل بیرونست | |
| بنده را سیر دار و پوشیده | چون به کار تو هست کوشیده | |
| جان دهد بنده، چون دهی نانش | جان گرامی بود، مرنجانش | |
| رزق بر اهل خانه تنگ مکن | روزی او میدهد، تو جنگ مکن | |
| در تو خاصیتی فزون باشد | تا ترا دیگری زبون باشد | |
| بده و شکر آن فزونی کن | الف او بس بود تو، نونی کن | |
| گر تو خود را در آن میان بینی | نبری بهرهای، زیان بینی | |
| شربتی در قدح نمیریزی | که به زهریش بر نیمیزی | |
| ز تو با درد دل اناث و ذکور | این چنین سعی کی شود مشکور؟ | |
| مکن، ای دوست، گر نه هندویی | جان شیرین بدین ترش رویی | |
| خویشتن را تو در حساب مگیر | بندگان را در احتساب مگیر | |
| گر چه در آب و نانتند اینها | بتو از حق امانتند اینها | |
| جز یکی نیست مالک و بنده | هر دو را خواجه آفریننده | |
| خواجگی جز خدای را نرسد | آنچه سر کرد پای را نرسد | |
| خواجگی گر به آدمی دادست | بنده نیز آخر آدمی زادست |