رفت کسری ز خط شهر به دشت
|
|
با سواران ز هر طرف میگشت
|
گلشنی دید تازه و خندان
|
|
تر و نازک چو خط دلبندان
|
پر ز نارنج و نار باغی خوش
|
|
زیر هر برگ آن چراغی خوش
|
گفت: کاب از کدام جویستش؟
|
|
که بدین گونه رنگ و بویستش
|
باغبانش ز دور ناظر بود
|
|
داد پاسخ که نیک حاضر بود
|
گفت: عدل تو داد آب او را
|
|
زان نبیند کسی خراب او را
|
پادشاهی به زور باشد و مرد
|
|
مرد را مال دوست داند کرد
|
مال کس بیعمارتی ننهاد
|
|
وین عمارت به عدل باشد و داد
|
از عمارت نظر مدار دریغ
|
|
بیرعیت چو آب باش و چو میغ
|
ملک معمول و گنج مالامال
|
|
بر کشد تخت را به گردون بال
|
شاه بیشهر چون ستاند باج
|
|
شهر بیده زبون شود ز خراج
|
طلب عدل کن ز شاه و وزیر
|
|
گو مدان نحو و حکمت و تفسیر
|
نحوشان عمر و وزید را شاید
|
|
عدلشان عالمی بیاراید
|
شاه مهر و وزیر ماه بود
|
|
زین دو آفاق در پناه بود
|
شب چو رفت آفتاب در پرده
|
|
مه نیابت کند دو صد مرده
|
ملک را شب وزیر نام اندوز
|
|
حارس و پاسبان بود تا روز
|
نصب این هر دو کردگار کند
|
|
نه ز رو مرد بیشمار کند
|
نشود طالع اختر شاهی
|
|
بیوجود مدبر داهی
|
خنجر خسروست و کلک وزیر
|
|
سپر ملک روز گیراگیر
|
شاه باشد به روز عدل چو باغ
|
|
مرشب فتنه را وزیر چراغ
|