| زین ورق در سخن نقط به نقط | که: غلط کم کن و تو کرده غلط | |
| چر یک اندام نیز در حالیست | در فراست دلیل بر فالیست | |
| خال در چشم و میل در بینی | صورت حیلتست و کج بینی | |
| طرح بینی اگر بلند بود | مرد مغرور و ارجمند بود | |
| گردن و ریش و پای و قد دراز | از حمایت حدیث گوید باز | |
| اینچنین کارخانهای برکار | شب و روز و تو خفته غافلوار | |
| چون که در تحت این بلا باشی | چه کنی گر نه مبتلا باشی؟ | |
| کیست کین را شمار داند کرد؟ | همه را اعتبار داند کرد؟ | |
| شاد منشین، که در سرای سپنج | نتوان بود بیکشیدن رنج | |
| زان بدین عالمت فرستادند | وین چنین ساز و آلتت دادند | |
| تا به اینها نظر دراندازی | چارهی کار خویشتن سازی | |
| زیرکانی، که راز دانستند | سر اینها چو باز دانستند | |
| زین میان زود بر کنار شدند | گنجوش سوی کنج غار شدند | |
| گر تو کیخسروی به دین و به داد | ور چو ناصر شوی به حجت و داد | |
| تا نشویی ز ملک ایران دست | نتوانی به کنج غار نشست | |
| پند درویش اگر نیندوزی | زین دو خسرو چرا نیاموزی؟ | |
| تو به آموختن بلند شوی | تا بدانی و ارجمند شوی | |
| چون نهاد تو آسمانی شد | صورتت سر بسر معانی شد | |
| نه زمین بر تو راه داند بست | نه فلک نیز بر تو یابد دست | |
| گر چه دیریست کندرین بندی | نتوانی، که سخت پیوندی |