علم روی ترا به راه آرد
|
|
با چراغت به پیشگاه آرد
|
علم اگر قالبیست ور جانیست
|
|
هر چه دانی تو به ز نادانیست
|
تن بیروح چیست؟ مشتی گرد
|
|
روح بیعلم چیست؟ بادی سرد
|
جهل خوابست و علم بیداری
|
|
زان نهانی وزین پدیداری
|
جان داننده گر چه دمسازست
|
|
با بدن بر فلک به پروازست
|
راز چرخ و فلک بدین دوری
|
|
نه هم از علم یافت مشهوری؟
|
علم کشتی کند بر آب روان
|
|
وانکه کشتی کند به علم توان
|
چون تو با علم آشنا گشتی
|
|
بگذری زاب نیز بیکشتی
|
سگ دانا ز گاو نادان به
|
|
به هنر در گذشت شهر از ده
|
شود از جهل مرد کاهل و سست
|
|
دانش او را دلیر سازد و چست
|
گردش قبهی چنین پرکار
|
|
نه به علمست، پس به چیست؟ بیار
|
این همه کار و حرفت و پیشه
|
|
نه هم از دانشست و اندیشه؟
|
جهل و کوریت سر به چاه کشد
|
|
علم و بینندگی به ماه کشد
|
دل شود گر به علم بیننده
|
|
راه جوید به آفریننده
|
چون به علمش یقین درست شود
|
|
در عمل نامدار و چست شود
|
مرد بیعلم جفت غم بهتر
|
|
دیگ بیگوشت بیکلم بهتر
|
جوش جاهل چو آتش و خاشاک
|
|
بر دمد، لیک زود گردد خاک
|
علم دیوانه بیخلل نبود
|
|
زانکه دیوانه را عمل نبود
|
علما راست رتبتی در جاه
|
|
که نگردد به رستخیز تباه
|
علم را دزد برد نتواند
|
|
به اجل نیز مرد نتواند
|