آنچه دیدی ز سر گدشت بگوی
|
|
به چه خیزست باز گشت؟ بگوی
|
چیست این دوزخ و بهشت کجاست؟
|
|
پرسش حال خوب و زشت کجاست؟
|
تن و جان را عذاب چون باشد؟
|
|
هول یومالحساب چون باشد؟
|
اصل اینها چو نیست جز یک حرف
|
|
ز چه پیدا شد این تفاوت ژرف؟
|
کار این سلطنت مجازی نیست
|
|
باز دان این، که کار بازی نیست
|
همه دانستنیست این به درست
|
|
گر ندانستهای گناه از تست
|
به در آور اصول آن زین جام
|
|
تا به کیخسروی براری نام
|
اگر این نکتها ندانی تو
|
|
اندرین خاکدان بمانی تو
|
آخر این آمدن بکاری بود
|
|
وز برای چنین شماری بود
|
ورنه این دردسر چه میبایست؟
|
|
همه خود بود هر چه میبایست
|
تو بدان آمدی که کار کنی
|
|
زین جهان دانش اختیار کنی
|
همه را بنگری و دریابی
|
|
رنج بینی و دردسر یابی
|
چیست ناموس؟ دل بر او بندی
|
|
کیست سالوس؟ خوش بروخندی
|
دانش این حوالتست به تو
|
|
وز خدا این رسالتست به تو
|
تا حدوث از قدم پدید شود
|
|
نسبت بیش و کم پدید شود
|
ترک این عالم فنا گویی
|
|
ملک جاوید را ثنا گویی
|
جز به علم این کجا توان دانست؟
|
|
نفس بیعلم هیچ نتوانست
|