در احوال خویش و صفت ممدوح

درین فکرت نمیخواهیم رنجت برون کن رشته‌ی گوهر ز گنجت
دل از ده نامهای کهنه سیرست بگو ده نامه‌ای شیرین، که دیرست
حدیثی تازه کن از سینه‌ی نو سماطی در کش از لوزینه‌ی او
قلم در گفتهای دیگران کش ترا داریم، وقت دیگران خوش
نموداری برون کن، تا بداند که: صاحب قدرتی، هر کس که خواند
ز بهر نام خود ده نامه‌ای ساز محبت را نبویی جامه‌ای ساز
سخن چون شد ازو یکسر شنیده اجابت کردم و گفتم: به دیده
در آن عذری نیاوردم بر او چو دیدم سر دولت در سر او
اساس گفتن ده نامه کردم اشارت سوی نوک خامه کردم
به ذهنی تیره و طبعی فسرده دلی از محنت و اندوه مرده
بگفتم در محبت چند نامه که از ذوقش به سر میگشت خامه
به استظهار آن کو را چو خوانند بپوشند آن خطاهایی که دانند
مگر عذرم بزرگان در پذیرند بزرگان خرده بر خردان نگیرند
که گوید عیب او؟ خود گر بگوید کسی باید کزو بهتر بگوید
ز بستان ضمیر این لاله‌ای بود چو در تب گفته شد تبخاله‌ای بود