ابیات پراکنده از مثنوی بحر رمل دو منظومه‌ی کلیله ودمنه وسندبادنامه

کرد روبه یوزواری یک ز غند خویشتن را زان میان بیرون فگند

مرد دینی رفت و آوردش کنند چون همی مهمان در من خواست کند

گنبدی نهمار بر برده، بلند نه ستونش از برون، نه زیر بند

روز جستن تازیانی چون نوند روز دن چون شست ساله سودمند

روز جستن تازیانی چون نوند بیش باشد تا تو باشی سودمند

گر بزان شهر با من تاختند من ندانستم چه تنبل ساختند؟

نان آن مدخل ز بس زشتم نمود از پی خوردن گوارشتم نبود

گفت دینی را که: این دینار بود کین فراکن موش را پروار بود

زن چو این بشنیده شد خاموش بود کفشگر کانا و مردی لوش بود

سرخی خفچه نگر از سرخ بید معصفر گون، پوشش او خود سفید

چون کشف انبوه غوغایی بدید بانگ وژخ مردمان، خشم آورید

سر فرو بردم میان آبخور از فرنج منش خشم آمد مگر

خور به شادی روزگار نوبهار می گسار اندر تکوک شاهوار

داشتی آن تاجر دولت شعار صد قطار سار اندر زیر بار

مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دوستان همی زد بی کیار

آشکوخد بر زمین هموارتر هم چنان چون بر زمین دشوارتر

از تو دارم هر چه در خانه خنور وز تو دارم نیز گندم در کنور

گرسنه روباه شد تا آن تبیر چشم زی او برده، مانده خیر خیر

آتشی بنشاند از تن تفت و تیز چون زمانی بگذرد، گردد گمیز

وز چکاوک نوف بینی رستخیز دشت برگیرد بدان آوای تیز