ابیات پراکنده که به هم پیوسته نیست

هر کو برود راست نشستست به شادی و آن کو نرود راست همه مرده همی دیش

چون جامه‌ی اشن به تن اندر کند کسی خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش

آه! ازین جور بد زمانه‌ی شوم همه شادی او غمان آمیغ

با دو سه بوسه رها کن این دل از درد خناک تا به من احسانت باشد، احسن الله جزاک

کافور تو با کوس شد و مشک همه ناک آلودگیت در همه ایام نشد پاک

بس عزیزم، بس گرامی، شاد باش اندرین خانه بسان نو بیوک

یک به یک از در درآمد آن نگار آن غراشیده ز من، رفته به جنگ

خشک کلب سگ و بتفوز سگ آن چنان که نجنبید او را هیچ رگ

چو هامون دشمنانت پست بادند چو گردون دوستان والا همه سال

یار بادت توفیق، روزبهی با تو رفیق دولتت بادا حریف، دشمنت غیشه و نال

ای شاه نبی سیرت، ایمان تو محکم ای میر علی حکمت، عالم به تو در غال

لبت سیب بهشت و من محتاج یافتن را همی نیابم ویل

چرا همی نچمم؟ تا چرا کند تن من که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم

گر کند یاریی مرا به غم عشق آن صنم بتواند زدود زین دلم غم خواره زنگ غم

تا درگه او یابی مگذرد به در کس زیرا که حرامست تیمم به لب یم

بام‌ها را فرسب خرد کنی از گرانیت، گر شوی بر بام

بر رخ هزار زهره‌ی ثامور برشکفت ایدون ز باغ قطره‌ی شبنم نیافتم

آرزومند آن شده تو به گور که رسد نان پاره‌ایت برم

هنوز با منی و از نهیب رفتن تو به روز وقت شمارم، به شب ستاره شمارم

من بدان آمدم به خدمت تو که برآید رطب ز کانازم