تا زندهام مرا نیست جز مدح تو دگر کار | کشت و درودم اینست، خرمن همین و شد کار |
□
گزیده چهار توست، بدو در جهانهان | همارا به آخشیج، همارا به کارزار |
□
چنان بار برآورد به خویشتن | که من گویم: خوردست سوسمار |
□
فاخته بر سرو شاهرود بر آورد | زخمه فرو هشت زندواف به طنبور |
□
علم ابر و تندر بود کوس او | کمان آدنیده شود ژاله تیر |
□
چون لطیف آید به گاه نوبهار | بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز |
□
به حق آن خم زلف ، بسان منقار باز | به حق آن روی خوب، کز گرفتی براز |
□
در عمل تا دیر بازی و درازی ممکنست | چون عمل بادا ترا عمر دراز و دیر باز |
□
تازیان دوان همی آید | همچو اندر فسیله اسب نهاز |
□
چون سپرم نه میان بزم به نوروز | در مه بهمن بتاز و جان عدو سوز |
□
نهاد روی به حضرت، چنان که روبه پیر | بتیم وا تگران آید از در تیماس |
□
حسودانت را داده بهرام نحس | ترا بهره کرده سعادت زواش |
□
بت، اگرچه لطیف دارد نقش | نزد رخسارهی تو هست خراش |
□
از چه توبه نکند خواجه؟ که هر کجا که بود | قدحی می بخورد راست کند زود هراش |
□
تو چگونه جهی؟ که دست اجل | به سر تو همی زند سر پاش |
□
بر هبک نهاده جام باده | وان گاه ز هبک نوش کردش |
□
همی تا قطب با حورست زیر گنبد اخضر | شکر پاشش ز یک پله است و از دیگر فلا سنگش |
□
بسا کسا! که جوین نان همی نیابد سیر | بسا کسا! که بره است و فرخشه بر خوانش |
□
بانگ کردمت، ای فغ سیمین | زوش خواندم ترا، که هستی زوش |
□
ای دریغا! که مورد زار مرا | ناگهان باز خورد برف و غیش |