ابیات پراکنده که به هم پیوسته نیست

تا زنده‌ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار کشت و درودم اینست، خرمن همین و شد کار

گزیده چهار توست، بدو در جهانهان همارا به آخشیج، همارا به کارزار

چنان بار برآورد به خویشتن که من گویم: خوردست سوسمار

فاخته بر سرو شاهرود بر آورد زخمه فرو هشت زندواف به طنبور

علم ابر و تندر بود کوس او کمان آدنیده شود ژاله تیر

چون لطیف آید به گاه نوبهار بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز

به حق آن خم زلف ، بسان منقار باز به حق آن روی خوب، کز گرفتی براز

در عمل تا دیر بازی و درازی ممکنست چون عمل بادا ترا عمر دراز و دیر باز

تازیان دوان همی آید همچو اندر فسیله اسب نهاز

چون سپرم نه میان بزم به نوروز در مه بهمن بتاز و جان عدو سوز

نهاد روی به حضرت، چنان که روبه پیر بتیم وا تگران آید از در تیماس

حسودانت را داده بهرام نحس ترا بهره کرده سعادت زواش

بت، اگرچه لطیف دارد نقش نزد رخساره‌ی تو هست خراش

از چه توبه نکند خواجه؟ که هر کجا که بود قدحی می بخورد راست کند زود هراش

تو چگونه جهی؟ که دست اجل به سر تو همی زند سر پاش

بر هبک نهاده جام باده وان گاه ز هبک نوش کردش

همی تا قطب با حورست زیر گنبد اخضر شکر پاشش ز یک پله است و از دیگر فلا سنگش

بسا کسا! که جوین نان همی نیابد سیر بسا کسا! که بره است و فرخشه بر خوانش

بانگ کردمت، ای فغ سیمین زوش خواندم ترا، که هستی زوش

ای دریغا! که مورد زار مرا ناگهان باز خورد برف و غیش